به سروش گفتم راستی تو رتبه‌های کنکورهات رو نگفتیا… گفت افتضاح بودن که نگفتم! گفتم اگه خوب بودن پشت‌کنکور نمی‌موندی که… گفت حتی افتضاح هم نبودن! افتضاااااح بودن! منم وقتی فضولیم گل می‌کنه دیگه ول کن نیستم. اینقدر گفتم تو رو خدا بگو. به جون مامان بابام به کسی نمی‌گم. من اگه یه ویژگی خوب داشته باشم، رازدار بودنمه. جون هر کی دوست داری بگو. ۱۰ تا پیام با همین مضمون فرستادم تا بالاخره زبون باز کرد. کل خاطرات ادوار کنکورش رو به انضمام رتبه‌هاش برام تعریف کرد. سال ۹۳، ۲۴ هزار منطقه ۱ شده. سال ۹۴، ۸۹ هزار شده! عاقا این رو که گفت تا چند دقیقه دچار خنده‌ی هیستریک شدم و یهویی گفتم منطقه ۱ کلا ۹۰ هزار نفر جمعیت داشت که ۸۹ هزار شدی؟ :| بله دوستان من یک عدد انسان بی‌شعورم! واقعا نمی‌دونم چرا توی اون لحظه تنها جواب و واکنشی که نسبت به ۸۹ هزار داشتم همین بود و خیلی هم زشت بود و الانم که دارم این جملات رو می‌نویسم تمام بدنم داره یخ می‌زنه! نمی‌دونم ناراحت شد و به دل نگرفت یا کلا ناراحت نشد ولی با همون لحن قبلیش ادامه داد که معمولا ۱۰۰ و خرده‌ای هزار نفر می‌شن. نگران نباش نفر آخر نشدم! (کمی هم خنده!) گفتم چطوری توی یه سال اینقدر رتبه‌ات بدتر شد؟ گفت فکر می‌کردم چون دیگه مدرسه ندارم خیلی وقت دارم و همش وقتم رو الکی هدر دادم. از طرفی تازه گواهینامه گرفته‌بودم و ماشین هم خریده‌بودم و دوست داشتم دائم برم بیرون بگردم. اما کمتر از سال ۹۳ درس نخوندم! کنکور ۹۴ هم واقعا سوالاتش سخت و غیرمنتظره بود. شاید هم سخت نبود، بیشتر چون سبک سوال‌ها عوض شد اکثرا کنکور رو خراب کردن حتی افرادی که قبول شدن. گفتم خانواده‌ات چطوری اجازه دادن دوباره کنکور شرکت کنی؟ اتفاقا اجازه ندادن! دقیق یادمه نتیجه‌ی کنکور ۲۸ تیر اعلام شد. من هیچ راهی غیر از شرکت دوباره‌ی کنکور نداشتم! همون ۲۸ تیر کتاب‌هام جمع و جور کردم و برنامه ریختم که بشینم بخونم. گریه‌ هم نکردم چون نتیجه‌ی اعمال خودم بود. درس نخوندم و نتیجه‌ی درس نخوندن همینه! مامان و بابام خوشحال و خندون عصر اومدن خونه و بالاخره متوجه شدن چه دست گلی آب دادم! بابام اینقدر عصبانی شد که نزدیک بود بمیره! رفت توی اتاقم و هر چی کتاب و دفتر و جزوه داشتم جمع کرد. گفت حق نداری دیگه درس بخونی! لیاقت هم نداری به اینا دست بزنی! و همه رو داد به یه کنکوری که می‌شناخت و می‌دونست توانایی خرید کتاب نداره. کتاب‌هام که همه نو‌ی نو بودن! شبش تا صبح نخوابیدم و به خاطر تمام احمق بودن‌هام و محرومیت از درس یه دل سیر گریه کردم. صبح که مامان بابام رفتن، منم چمدونم رو بستم و رفتم شمال. گوشیم رو هم با خودم نبردم. وقتی رسیدم شمال اول رفتم ماشینم رو فروختم چون مجبور بودم به خاطر سربازی برم دانشگاه آزاد یه رشته‌ای الکی ثبت‌نام کنم و هیچ پولی هم نداشتم که بخوام باهاش شهریه بدم! از طرفی باید کتاب میخریدم و آزمون هم ثبت‌نام می‌کردم. شاید برای بعضی مباحث هم نیاز به کلاس پیدا می‌کردم! تازه من که اونجا کسی رو نداشتم! فقط ویلامون بود و خودم بودم و خودم! هیچ کسی نبود برام غذا بپزه و خودم هم آشپزی بلد نبودم! به همین خاطر با یه رستوران صحبت کردم که روز شام و ناهار برام بیاره! خلاصه بگم تهش هیچی از پول ماشینم نموند! همون روز به خواهرم زنگ زدم و گفتم کجام که نگران نشن. چقدر هم نگران بودن! صدای مامانم رو از پشت تلفن شنیدم که گفت همون بهتر که رفتی نبینیمت! دیگه از ۳۰ تیر شروع کردم به خوندن تا ۲۴ تیر سال بعدش! توی این یه سال مامان و بابام حتی یه تلفن هم بهم نزدن و من فقط گاهی م حرف می‌زدم که بدونن زنده‌ام! اصلا و ابدا نفهمیدن کی درس خوندم و کی کنکور شرکت کردم! از روزی ۷ ساعت خوندم تا ۱۸ ساعت. درسته که معدل نهاییم ۱۹.۹۲ بود ولی من فقط طوری درس خونده بودم که نهایی عالی شم و از زیر صفر و بدون حمایت خانواده و توی یه شهر غریب کنکور قبول شدم. یه سال تمام می‌رفتم لب ساحل و گریه می‌کردم! چقدر سخت بود ولی وقتی فکرش می‌کنم واقعا به خودم افتخار می‌کنم! من توی یه سال از ۸۹ هزار به ۱۸۰۰ رسیدم. وقتی ۱۸۰۰ شدم هم به مامان و بابام نگفتم و خودم انتخاب‌رشته کردم و پردیس همون شهر قبول شدم. بعدش از دانشگاه آزاد انصراف دادم و رفتم ثبت‌نام کردم. نمی‌دونی چقدر کیف می‌کردم. بعد که ثبت‌نام کردم زنگ زدم به خواهرم و تمام ماجراها رو براش توضیح دادم. تا چند دقیقه فقط جیغ می‌زد! فرداش بعد از گذشت یه سال و بیشتر هم بالاخره خانواده‌ام اومدن و اینقدر خوشحال بودن که توی پوست خودشون نمی‌گنجیدن! بابام بهم گفت واقعا بهت افتخار می‌کنم و از این دست حرف‌ها. منم در جواب فقط یه چیز گفتم که هنوز هم معتقدی من بی‌لیاقتم؟ که من چون توی زندگیم سختی نکشیدم نمی‌تونم هیچ کاری بکنم؟ بعدش هم بابام برای هدیه‌ی قبولیم انتقالیم رو با هر بدبختی‌ای بود درست کرد و من بعد از یه ترم بالاخره برگشتم خونه. اما سختی‌های اون سال مزخرف در برابر عذاب‌های دانشگاه بعد از انتقالی هیچ بود. تقریبا همه فکر می‌کردن من صندلی خریدم. اون اقلیت هم می‌گفتن مرفه بی‌درده و همش با پول باباش رفته کلاس و فلان! بعد از اون یه سال حبس و ندیدن یه دونه آدم بی‌نهایت کم‌حرف شدم و اصلا حوصله‌ی توضیح به بقیه رو نداشتم. وقتی دیدن به حرف‌هاشون واکنشی نشون نمی‌دم ادامه ندادن! درس خوندنم بعد از کنکور متوقف شد و دانشگاه فقط پاس کردم تا علوم‌پایه که جزء ۲.۵‎٪ شدم. الان هم قصد ندارم بخونم تا پره! کلا پنجم دبستان که حلی قبول شدم نخوندم تا امتحان نهایی. دوباره بعدش نخوندم تا کنکور سوم.

+ من چند شب پیش گفتم به خودم افتخار می‌کنم؟ اشتباه کردم! من ارزش افتخار کردن ندارم…

+ در جواب این همه نوشتن فقط نوشتم واقعا لایق افتخاری!» ، بهت افتخار می‌کنم!» :)))

عنوانی به ذهن نگارنده نرسید

گذران زندگی این روز‌ها…

درسته که خیلی طولانیه ولی حتما حتما بخونید پشیمون نمی‌شید! مخصوصا کنکوری‌ها!

هم ,رو ,یه ,سال ,گفتم ,کنکور ,یه سال ,بعد از ,و خودم ,۸۹ هزار ,بود و

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اپلیکیشن درخواست آنلاین خدمات استادکار مکتوبات .::بصیر::. فیلتر دستگاه تصفیه آب در شیراز دانلود کتاب اخلاق حرفه ای در مدرسه فرامرز قراملکی آرورای آبی Store Haker بسیج دانشجویی فرهنگیان sepantaseo اِذا جاء نصر الله و الفتح . . .